داستان طنز زیبا که نشان از کمال هوشمندی و ابتکار و خلاقیت و نبوغ هموطنان ایرانی بخصوص در مورد استفاده از وسایل حمل و نقل عمومی دارد،
سه نفر آمریکایی و سه نفر ایرانی با همدیگر....

حوا را  دیدم...

کولی شده بود !!!!

هر گوشه سرک می کشید و

دنبال آدم می گشت!!!

اما افسوس...

ما زمان را تلف نمي كنيم، زمان است كه ما را تلف مي كند.

تصور کنید

اگر قرار باشه هر کس به اندازه ی دانش خود حرف بزنه، چه سکوتی بر دنیا حاکم میشه.

زن  با عصبانیت پای تلفن: این موقع شب کدوم گوری هستی تو؟

مرد: عزیزم ، اون فروشگاه طلافروشی رو یادته که از یه انگشتر الماس نشان

خوشت اومده بود و گفتی برات بخرم، اما من اون روز پول نداشتم ولی بهت گفتم که

روزی حتما این انگشتر مال تو میشه عزیزم...؟!

 زن با صدای ملایم و خوشحالی:بله عشقم...آره عزیزم..الهی قربون اون حافظه ی قشنگت بشم

 مرد:من تو رستوران بغل دستیشم با دوست دخترم شام میخورم..فوضولیشم به تونیومده

دو تا حیف نون یه تاکسی نگه میدارن و به راننده تاکسی میگن ؟
آقا سه نفر تا تجریش چقدر می گیری ؟
راننده میگه ؟ شما که دو نفرین !
یکی از اونا میگه : مگه خودت نمی خوای بیای !

در جایی که صدای قار قار باشد چگونه انتظار شنیدن صدای مظلوم قاصدک را داری؟....

نوازشم کن! نترس تنهایی ام واگیر ندارد....

  بنـــــواز پیرمرد ،

شاید آن آهنِ پشتِ سرت

از شرمِ صدای سازت آب شود

دلم استجابت دعایی را دل دل می کند که دیگران
                                    
                     گاهی محال و گاهی رویا می پندارندش...

مادرم یك چشم نداشت. در كودكی براثر حادثه یك چشمش را ازدست داده بود. من كلاس

سوم دبستان بودم و برادرم كلاس اول. برای من آنقدر...

لطفا ادامه را بزنید..

گاه آدمی در بیست سالگی می میرد ولی در هفتاد سالگی به خاک سپرده میشود.