گنجشک به خدا گفت، لانه ی کوچکی داشتم،
آرامگاه خستگیم، سرپناه بی کسی، طوفان تو آن را ازمن گرفت کجای دنیای تو را گرفته
بود؟؟ خدا گفت: ماری در راه لانه ات بود تو خواب بودی باد را گفتم لانه ات را
واژگون کند آنگاه تو از کمین مار پر گشودی! چه بسیار
بلاها که از تو به واسطه ی حکمتم دور کردم و تو ندانسته به دشمنیم برخواستی!
اسم قاشق را گذاشتی قطار...هواپیم...کشتی...تا یک لقمه بیشتر بخورم... یادت هست مادر؟ شدی خلبان ، ملوان ، لوکوموتیوران و . . . میگفتی بخور تا بزرگ بشی . . . و من عادت کردم که هر چیزی را بدون اینکه دوست داشته باشم قورت بدهم . . . حتی بغض های نترکیده ام را